04. Oblivion Upon Us
"فراموشی" بر ما سایه افکنده
I've tried so hard to become human
But all I feel is regret
Inside this empty shell we're all so afraid
Of what we've become
من به سختی تلاش کردم تا انسان باشم
اما همه آن چیزی که حس میکنم نومیدیست
درون این هسته تهی همه ما هراسانیم
هراسان از چیزی که بدان مبدل گشته ایم. ..
I myself have built the cross I wear
Every passing day is filled with despair
من خودم این صلیبی که بر تن دارم را ساخته ام
هر روزی که میگذرد سرشار از نا امیدیست.
I see no end to all this pain
This human plague that I pity
The love I feel is shallow and weak
The world is dead through my eyes
من هیچ پایانی بر این درد نمی بینم
این طاعون بشری که ترحم مرا بر می انگیزد
عشقی که احساسمیکنم بسیار ضعیف و نازک است
جهان در چشمان من مرده است .. .
I myself have built the cross I wear
Every passing day is filled with despair
من خودم این صلیبی که بر تن دارم را ساخته ام
هر روزی که میگذرد پر از نومیدیست.
I spit upon humanity, I see the world as dust
I feel no compassion neither love or lust
من روی بشریت تف میکنم. من دنیا را همچو غباری می بینم
من هیچ شفقتی احساس نمی کنم، نه عشق و نه شهوت...
Oblivion upon us
"فراموشی" بر سرمان سایه افکنده....